بى اسم
به وبلاگ من خوش آمديد.....................Welcom to my web

 همش چهار سالم بود یه دختر چشم عسلی با موهای بلند ومشکی،صورتم کمی آفتاب سوخته شده بود چون ظهرا توی کوچه توپ بازی میکردم صمیمی ترین دوستم پرستو بود که توی کوچه بازی میکردیمپرهام شش ساله برادر پرستو بود که باآن موهای پرپشت وقارچی و چشمای مشتاقش به من نگاه میکرد اون روز پرستو نیومده بود و من تنهایی توی کوچه بازی میکردم پرهام روی پله دم خونشون نشسته بود ونگام میکرد وقتی دیدم یه ساعته زل زده به من

گفتم- میای بازی؟ولی اون همونطور سرشو به علامت نفی تکون داد خیلی حرصم گرفت فکر کرده بود کیه که خودشو واسه من میگیره! ازاون روز ازش بدم اومد!....

حالا هفت ساله بودم یه دختر کوچولویی که تازه الفبا یادگرفته بود اون روز رفتم خونه پرستو اینا پرهام نه ساله هنوز همانطور یه گوش

ه نشته بود و منو نگاه میکردا میخواستیم مشقامونو بنویسیم ولی وقتی مامان پرستو رفت بیرون یهو شیطنتمون گل کرد مشقامونو ننوشتیم که هیچ کلی شیطونی کردیم آخرسر رفتم خونه وبرای اینکه مامانم شک نکنه رفتم بخوایم توی دلم گفتم:خدای مهربون؟من از خط کش بلند وفلزی معلممون میترسم آخه دردم میگیره خودت کمکم کن...

روز بعد معلم دفتر مشقارو نگاه کرد وهرکی ننوشته بود با خطش کتک میخورد اشکم داشت درمیومد بااینکه میدونستم هیچی ننوشتم دفترمو به خانم دادم اونم با لبخند گفت:- بچه ها از ستاره یاد بگیرید ببینید چه مشقاشو خوش خط نوشته!

عجیب بود من که هیچی ننوشته بودم؟دفترمو نگاه کرده بود باخط خوش یه بار از روی الفبا نوشته شده بود با خودم گفتم حتما خدا یکی از فرشته هاشو فرستاده که مشقای منو بنویسه این ماجرا هم فراموش شد تا اینکه ده ساله شدم پرهام دوازده ساله هنوز همانطور مظلومانه نگاهم میکرد ولی من ازش بدم اومد .

روز چهارشنبه سوری من وپرستو توی کوچه میرفتیم که یهو یکی منو از پشت هل داد و صدای مهیبی اومد...جلوی چشمم رو دود گرفت...

چشم که باز کردم دیدم توی بیمارستانم چیزیم نشده بود وبه زودی مرخص میشدم ولی از مامان شنیدم پرهام برادر پرستو یک چشمشو از دست داده زیاد ناراحت نشدم وگفتم- به ما چه؟میخواست مراقب خودش باشه حالا دیگه یه دختر هجده ساله بود م و باتوجه زیبایی ام خیلی خواهان دوستی بامن بودند.

اینوسط قرعه به نام کاوه افتاد و انقدر التماس کردو ورفت و امد تاقبول کردم باهاش دوست بشم پرهام بیست ساله حالا دیگه فقط یه چشم داشت ولی باز باهمون به چشم به من مظلومانه نگاه میکرد یهروز وقتی تو کوچه داشتم میرفتم اومد جلو ویه سیلی زد درگوشم و باهام دعوا کرد که چرا با کاوه دوست شدم منم هرچی از دهنم درآمد بارش کردم ولی اون هیچی نگفت روز جشن تولد کاوه من فریب خوردم وقتی رفتم خونشون دیدم هیچکس نیست ...

گریه کردم فایده نداشت

بعداز اون اتفاق فهمیدم پرهام میخواد بیاد خواستگاریم بهش اعتماد کردم سرمو روی شونه اش گذاشتم وزدم زیر گریه همه چیو بهش گفتم وفتی فهمید کاوه چه بلایی سرم آورده دفتری را به من داد و گفت اگه زنده برگشتم شب عروسی باهم میخونیم ولی اگه برنگشتم خودت تنها بخون اون روز منظورشو نفهمیدم ولی چندروز بعد فهمیدم کاوه پرهامو با چاقو کشته مثل اینکه پرهام با اون درگیر شده اونم چاقو زده و فرار کرده با گریه دفتر خاطراتشو باز کردم و باخواندنش جگرم آتش گرفت نوشته بود:


خیلی دوستش دارم یادمه وقتی دختر کوچولوی چهارساله بود وقتی بهم گفت بیا بازی دست رد به سینه اش زدم واون اخمو وناراحت باهام قهر کرد شاید اون معنی نگاهمو نمی فهمید من ظهرا توی کوچه می نشستم و اورا می پاییدم و مراقبش بودم تایه وقت نخوره زمین وبلایی سرش نیاد حتی وقتی با خواهرم مشغول بازی شدند و مشقاشونو ننوشتنتد من یواشکی براش نوشتم تا یه وقت معلمشون دستای ناز وکوچولشو با خط کش نزنه حتی انوقت نفهمید که تو روز چهارشنبه سوری وقتی کاوه دوستم زیر پاش ترقه انداخت اونو هل دادم وبرای یه عمر چشممو از دست دادم الان اون با کاوه دوسته و از قلب شکسته من خبرنداره...

ارسال در تاريخ سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, توسط مديريت

تا تو برگردی.......

 

چتر شکسته 

میخواهم همگام با سایه تنهایم در خیال بارانی ام قدم بزنم و 

چتر شکسته بغضم را بگشایم 

می خواهم شاعر لحظه های تارم باشم و غزل غزل گریه کنم 
... 
میخواهم در کنار دریای دلواپسی انتظار، 

در انتهای جاده غربت بنشینم 

و نگاهم را به روزی بدوزم که همه تلخیها و ناباورانه ها از دیارم کوچ کنند 

میخواهم آنقدر اشک بریزم تا که ابرها نزد چشمم خجل شوند 

دلتنگی من وقتی به پایان میرسد که انتظار سرآید 

و اتاقم از عطر حضور او لبریز شود 

من هنوز هم منتظر آمدنت در روز با خورشید مینشینم 

و آنگاه که خورشید غروب کند، 

باز هم در شب و دست در دست ستاره ها 

تا صبح هجی میکنم واژه انتظار را....! 

تا تو برگردی........ 

چتر شکسته 

میخواهم همگام با سایه تنهایم در خیال بارانی ام قدم بزنم و 

چتر شکسته بغضم را بگشایم 

می خواهم شاعر لحظه های تارم باشم و غزل غزل گریه کنم 
... 
میخواهم در کنار دریای دلواپسی انتظار، 

در انتهای جاده غربت بنشینم 

و نگاهم را به روزی بدوزم که همه تلخیها و ناباورانه ها از دیارم کوچ کنند 

میخواهم آنقدر اشک بریزم تا که ابرها نزد چشمم خجل شوند 

دلتنگی من وقتی به پایان میرسد که انتظار سرآید 

و اتاقم از عطر حضور او لبریز شود 

من هنوز هم منتظر آمدنت در روز با خورشید مینشینم 

و آنگاه که خورشید غروب کند، 

باز هم در شب و دست در دست ستاره ها 

تا صبح هجی میکنم واژه انتظار را....! 

تا تو برگردی........ 

 

 

 

******************************************************

باز باران . . . . . . . . 



چه سنگین گذشت عصر بارانی ام 

گویی نوازش نمی کرد، باران صورتم را 

گریه ام، فریادم، تنها سکوتی بود 

تا حرفهایم 

در بستری از بغض بخوابند 







باران که می بارد تمام کوچه های شهر پر از فریاد من است که می گویم: 


من تنها نیستم , تنها منتظرم 









پنجره ی باران خورده ات را باز کن 

چند سطر پس از باران 

چشمهایم را ببین که هوایت دیوانه شان کرده 

دلم برایت تنگ است..... 







همچون باران باش ، رنج جدا شدن از آسمان را در سبز کردن زندگی جبران کن . . . 









بغضهای مرطوب مرا باور کن ، این باران نیست که میبارد 

صدای خسته ی قلب من است که از چشمان آسمان بیرون میریزد . . . 







مثل باران چشمهایت دیدنی است /٬ شهر خاموش نگاهت دیدنیست 

زندگانی معنی لبخند توست 

خنده هایت بی نهایت دیدنیست . . . 

 

*******************************

 

سهراب سپهری

شعری زیبا و پر معنی درباره زندگی از سهراب سپهری 



شب آرامی بود 

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود 

زندگی یعنی چه؟ 

مادرم سینی چایی در دست 

گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من 

خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا 

لب پاشویه نشست 

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد 

شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین 

با خودم می گفتم : 

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست 

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست 

رود دنیا جاریست 

 

*****************************

آهسته گفت: خدانگهدارت . 
در را بست و رفت . . . . 
آدمها چه راحت مسئولیت خودشان را به گردن خدا می اندازند. . . .
 

 
 
*******************************
 
دست می سوزد با سیگار 
به خودت می آیی 
یادت می آید دیگر نه کسی است که از پشت بغلت کند 
نه دستی که شانه هایت را بگیرد 
نه صدای که قشنگ تر از باد باشد 
تنهایی یعنی این…!!!
 





آدمـ هـا مـے آینـد 

زنـدگـے مـے کننـد 

مـے میـرنـد و مـے رونـد … 
... 
امـا فـاجعــہ ـے زنـدگـے تــو 

آטּ هـنگـامـ آغـاز مـے شـود کــہ آدمـے مـے رود امــا نـمـے میـرد! 

مــے مـــانــد 

و نبـودنـشـ در بـودטּ تـو 

چنـاטּ تــہ نـشیـטּ مـے شـود 

کــہ تـــو مـے میـرے!!
 







آنان که بودنت را قدر نمی دانند رفتنت را “نامردی” میخوانند ! 





نــپـــرس 

هیــــچ نپــــرس از دلــــم 

هـــمــین " چـــه خبــــر " 

هـــمــین " چـــه میکنـــی ایـــن روزهــا " 

ســـوال
 بـــدی اســت !
 

*******************************************
 
 
 
 
 
ارسال در تاريخ دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, توسط مديريت

 شهر من اینجا نیست ! 
اینجا… 
آدم که نه! 
آدمک هایش , همه ناجور رنگ بی رنگی اند! 
و جالب تر ! 
اینجا هر کسی 
هفتاد رنگ بازی میکند 
تا میزبان سیاهی دیگری باشد! 

شهر من اینجا نیست! 
اینجا… 
همه قار قار چهلمین کلاغ را 
دوست می دارند! 
و آبرو چون پنیری دزدیده خواهد شد! 

شهر من اینجا نیست! 
اینجا… 
سبدهاشان پر است از 
تخم های تهمتی که غالبا “دو زرده” اند! 

من به دنبال دیارم هستم, 
شهر من اینجا نیست…شهر من گم شده است 

ارسال در تاريخ دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, توسط مديريت

 گاهی حرف نزدن از حرف نداشتن نیست ,

از حرف زیاد داشتنه -

از این حال باید ترسید چون یا به ,

گریه ختم میشه یا به خشم !!!

******************

 

سالها بعد چنین میگویند:
عشق سرگرمی ایام فراغت بوده است.........

***********

 

این روزهــــا زیادی ساکتــــ شده ام 



حرفــــ هایم نمی دانم چــــرا به جای گلــــو ، 



از چشــــم هایم بیرونــــ می آیند . . . 

*************

 

کــاش تــوی ایــن جــاده یه تابلــو نصــب میکــردن 


واســه دلخــوشــیم...!! 


"" تــــــــو "" 


دو کیــــلومــــتر...! 


********************************

 

خــــــــدایا ! ! ! 


یا خیــلی برگردون عقبــــ یا بــزن بره جــلو! 


اینــجای زنــدگی دلــــم خیــــــلی گرفته 

*************

میانــــ عاشقـــانه هایم قـــدم نزنــــ 


اینــــ جـــا این نوشـــته ها ، آنـــ قــــدر بارانی انـــد 


که می ترســم تمــــام لحظه هایتـــ خیــســــ شونـــد...!

************

 

برایم از بــــازار یکــــ بغــــض خوبــــ بخــــر 



نــه مثــــل اینــــ هـــا که دارم ... 



نه مثـــ ـل این ها که هــ ـر روز می شکننــ ـد

***********

 

خدایــــا . . . 


بـا مـن بـازی نــكـن 


مـن اصــولا هـمـبازی خـوبـی نـیـسـتـم !! 

**************

 

تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است........ 

دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنج های عالم را در رگهایم جاری کرد!!! 

دردهایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد...... 

دوری از تو وحسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای درد ناک 

داغ ستم پوشاند......... 

دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش برای داشتنش داشتم....... 

دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که 

دوستشان دارم کنده شوم............ 

در آن سوی مرزها دوست داشتن گناه است 

حق من نیست 

به آتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند....... 
-------------------------------------------------------------------------------------- 
گفتمش : دل می خری ؟ 

برسید چند؟ 

گفتمش : دل مال تو، تنها بخند ! 

خنده کرد و دل زدستانم ربود 

تا به خود باز آمدم او رفته بود 

دل ز دستش روی خاک افتاده بود 

جای بایش روی دل جا مانده بود 
------------------------------------------------------------ 
آمدی وه كه چه مشتاق و پریشان بودم 
تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم 
نه فراموشیم از ذكر تو خاموشی بود 
كه در اندیشه اوصاف تو حیران بودم 
بی تو در دامن گلزار نخفتم یك شب 
كه نه در بادیه ی خارمغیلان بودم 
زنده می كرد مرا دم به دم امید وصال 
ورنه دور از نظرت كشته هجران بودم 
به تولای تو در آتش محنت چو خلیل 
گوییا در چمن لاله و ریحان بودم 
تا مگر یك نفسم بوی تو آرد دم صبح 
همه شب منتظر مرغ سحر خوان بودم 
سعدی از جور فراقت همه روز این می گفت 
عهد بشكستی و من بر سر پیمان بودم 
............................................................... 
تو از دردی كه افتادست بر جانم چه می دانی؟ 
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی 
تمام سعی تو كتمان عشقت بود در حالی 
كه از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی 
فقط یك لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد 
چرا عاقل كند كاری كه بازآرد پشیمانی؟ 

*****************************

 

رسم زندگی این است: روزی کسی را دوست داری و روز بعد تنهایی 
به 
همین سادگی او رفته است و همه چیز تمام شده مثل یک مهمانی که به آخر می رسد 
و 
تو به حال خود رها می شوی چرا غمگینی ؟ 
این رسم زندگیست پس تنها آوازبخوان 

 

**************************

 

فراموش مکن تا باران نباشد رنگین کمان نیست 
تا تلخی نباشد شیرینی نیست 
و 
گاهی همین دشواری هاست که از ما انسانی نیرومند تر و شایسته تر می سازد خواهی دید 
آری خورشید بار دیگر درخشیدن آغاز می کند
 


 

*****************

 



ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, توسط مديريت

 یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید


چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم


ارسال در تاريخ جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, توسط مديريت

 پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم

ارسال در تاريخ جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, توسط مديريت

 دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
«
 پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

ارسال در تاريخ جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, توسط مديريت

 دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

 کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

 زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

 بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

ارسال در تاريخ جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, توسط مديريت

 ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی       حیف باشد مه من کین همه از مهر جدایی

 

گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی        «من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

                               عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی» 

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم         وین نداند که من از بهر غم عشق تو زادم

نغمه ی بلبل شیراز نرفته ست ز یادم           «دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

                               باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی»

 

 
ارسال در تاريخ جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, توسط مديريت

 دی کودکی به دامن مادر گریست زار          کز کودکان کوی به من کسی نظر نداشت

اطفال را به صحبت من از چه میل نیست    کودک مگر نبود کسی کاو پدر نداشت

جز من میان این گل و باران کسی نبود      کو موزه ای به پا و کلاهی ه سر نداشت

آخر تفاوت من و طفلان شهر چیست         آیین کودکی ره و رسم دگر نداشت

هرگز دون مطبخ ما هیزمی نسوخت         وین شمع روشنایی از این بیشتر نداشت

همسایگان ما بره و مرغ می خورند          کس جز من و تو قوت ز خون جگر نداشت

بر وصله های پیروهنم خنده میکنند          دینار و درهمی پدر من مگر نداشت

خندید و گفت آن که به فقر تو طعنه زد       از دانه های گوهر اشکت خبر نداشت

از زندگانی پدر خود مپرس از آنک             چیزی به غیر تیشه و داس و تبر نداشت

بس رنج برد و کس نشمردش به هیچ کس    گمنام زیست آنکه ده و سیم و زر نداشت

          نساج روزگار در این پهن بارگاه       از بهر ما قماشی از این خوبتر نداشت


ارسال در تاريخ جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, توسط مديريت

     نشان خانه و ساحل شکیبایی است 

                                              دلت غریب تر از مرغ های دریایی است
به جای اشک از چشمت ستاره می بارد
                                            نگاه های تو در شب عجب رویایی است
بهار از دم گرم تو زنده می گردد 
                                        سخن بگو که سخن گفتنت مسیحایی است
سرک کشیدنت از پنجره زیباست
                                                 عبور کردنت از کوچه تماشایی است
کسی به عمق وجود تو پی نخواهد برد
                                           به روح عشق قسم روح تو اهورایی است
از ان شبی که از این شهر مرده کوچیدی
                                               همیشه ورد زبانم چرا نمی ایی است
بیا و از قفس انزوا رهایم کن
                                            اتاق کوچک من بی تو گور تنهایی است


ارسال در تاريخ جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, توسط مديريت

   خسته بر راهت رسیدم جام عشق را سر کشیدم


                                                    در کمان ابروانت عشق را من جمله دیدم

   در تمام عاشقان من جز تو معشوقی ندیدم

                                                    در پس آن خنده هایت نور دیدم فهم دیدم

    در نگاه گل فشانت طعم دنیا را چشیدم

                                                  وانگه آن چشمان ندیدم زندگی را تیره دیدم 

    گر خم ابرو بدیدم دل از این دنیا بریدم

                                                 من در آن رخسار زیبا از لبانت بوسه چیدم

                         من در این دنیا برایت چه ستم ها یی کشیدم

 
ارسال در تاريخ جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, توسط مديريت

   خسته بر راهت رسیدم جام عشق را سر کشیدم


                                                    در کمان ابروانت عشق را من جمله دیدم

   در تمام عاشقان من جز تو معشوقی ندیدم

                                                    در پس آن خنده هایت نور دیدم فهم دیدم

    در نگاه گل فشانت طعم دنیا را چشیدم

                                                  وانگه آن چشمان ندیدم زندگی را تیره دیدم 

    گر خم ابرو بدیدم دل از این دنیا بریدم

                                                 من در آن رخسار زیبا از لبانت بوسه چیدم

                         من در این دنیا برایت چه ستم ها یی کشیدم

 
ارسال در تاريخ جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, توسط مديريت

 

قبلنا ب 

به علت گرانی تخم مرغ دولت به خروس های مجرد وام ازدواج میدهد

۷
زن به شوهرش میگه می خواهی دفتر یاداشتت باشم تا همیشه همراهت باشم   شوهره میگه نه عزیزم  سر رسی باش تا هر سال عوضت کنم
با
انواع مرد اروپايي يه زن داره يه دوست دختر زنشو بيشتر از دوست دخترش دوست داره امريكايي يه زن داره يه دوست دختر دوست دخترشو بيشتر از زنش دوست داره ايراني يه زن داره ۳۰سي تا دوست دختر مامانشو بيشتر از همه دوست داره
ارسال در تاريخ جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, توسط مديريت

                     

از مربی بدنسازی پرسیدم: با كدوم دستگاه بیشتر كار كنم تا دخترها عاشق هیکلم بشن؟

مربی گفت: از دستگاه خودپرداز بیرون سالن استفاده كن

 

جنازه ی 30 تا لر توی آبهای خلیج فارس پیدا شده. بعدا معلوم شد اینا نذر داشتن پای پیاده از کیش برن کربلا. 
خوس به سعادتشون

یه نفر برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی . اول مردی رو میبینه که یه گوشه ای نشسته، غم از چهرش میباره، به دیوار تکیه داده و هرچند دقیقه آروم سرشو به دیوار میزنه و با هر ضربه ای، زیر لب میگه: لیلا… لیلا… لیلا… 
مرد بازدیدکننده میپرسه این آدم چشه؟ میگن یه دختری رو میخواسته به اسم "لیلا" که بهش ندادن، اینم به این روز افتاده…

مرد و همراهاش به طبقه بالا میرن. مردی رو میبینه که توی یه جایی شبیه به قفس به غل و زنجیر بستنش و در حالیکه سعی
میکنه زنجیرها رو پاره کنه، با خشم و غضب فریاد میزنه: لیلا… لیلا… لیلا…

بازدیدکننده با تعجب میپرسه این چشه؟!!!! 
میگن اون دختری رو که به اون یکی ندادن، دادن به این

 

ارسال در تاريخ چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:, توسط مديريت

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد