دی کودکی به دامن مادر گریست زار کز کودکان کوی به من کسی نظر نداشت
اطفال را به صحبت من از چه میل نیست کودک مگر نبود کسی کاو پدر نداشت
جز من میان این گل و باران کسی نبود کو موزه ای به پا و کلاهی ه سر نداشت
آخر تفاوت من و طفلان شهر چیست آیین کودکی ره و رسم دگر نداشت
هرگز دون مطبخ ما هیزمی نسوخت وین شمع روشنایی از این بیشتر نداشت
همسایگان ما بره و مرغ می خورند کس جز من و تو قوت ز خون جگر نداشت
بر وصله های پیروهنم خنده میکنند دینار و درهمی پدر من مگر نداشت
خندید و گفت آن که به فقر تو طعنه زد از دانه های گوهر اشکت خبر نداشت
از زندگانی پدر خود مپرس از آنک چیزی به غیر تیشه و داس و تبر نداشت
بس رنج برد و کس نشمردش به هیچ کس گمنام زیست آنکه ده و سیم و زر نداشت
نساج روزگار در این پهن بارگاه از بهر ما قماشی از این خوبتر نداشت
نظرات شما عزیزان: